رویای کودکانه
پنج شنبه 27 فروردین 1394 26 جمادی الثانی تصمیم داشتم اول یک دیدار کوتاه با خاله مهدیه داشته باشیم بعد بریم مسجد برای نماز و دعای کمیل. من و شما دختر نازنینم یک ساعت قبل از اذان راه افتادیم. با خاله مهدیه جون در پارک نزدیک خونه اونها قرار داشتیم. کمی دیر آمد اما وسایل پیک نیک با خودش آورده بود. شما وقتی داداش حسین رو دیدی به شدت خوشحال و هیجان زده شدی. تا رسیدن به قسمت اسباب بازی ها شادمانه دستشو گرفتی بودی و تند راه میرفتی. سرسره انتخاب اول شما و داداش بود. همزمان مامان خاله مهدیه برامون چای ریخت که سرد بشه. شما و داداش با شوق فراوان بازی میکردین و من از برنامه دعای کمیل اون شب منصرف شدم. نزدیک اذان به مسجدی که ...